داستان دوم: مرد و خربزه
این داستان رو که بابابزرگم تعریف کرده، از اون جهت دوستش دارم که با ظرافت خاصی آدمهایی رو شرح می ده که چون وجهه شون براشون مهمه، می خوان ادای آدم حسابی ها رو در بیارن، ولی یه جا کم میارن. روزی روزگاری یه مردی یه خربزه هم با خودش داشته. یه جا اطراق می کنه و با کاردی که همراه داشته خربزه رو پاره می کنه و اونو خیلی کلفت پوست می کنه و فقط قسمت داخلی خیلی شیرین خربزه رو می خوره و بقیه رو یه گوشه رها می کنه. با خودش میگه بعدا هرکی از این جا رد شه و این پوستهای خربزه رو ببینه فکر می کنه اربابی، خانی، چیزی این خربزه رو خورده و با این فکر، یه غرور دلچسبی بهش دست می ده. همین طور که تو این فکرها بوده، احساس می کنه هنوز سیر نشده و دلش بازم خربزه...