رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

موش موشـــــــــــــی

داستان دوم: مرد و خربزه

این داستان رو که بابابزرگم تعریف کرده، از اون جهت دوستش دارم که با ظرافت خاصی آدمهایی رو شرح می ده که چون وجهه شون براشون مهمه، می خوان ادای آدم حسابی ها رو در بیارن، ولی یه جا کم میارن. روزی روزگاری یه مردی یه خربزه هم با خودش داشته. یه جا اطراق می کنه و با کاردی که همراه داشته خربزه رو پاره می کنه و اونو خیلی کلفت پوست می کنه و فقط قسمت داخلی خیلی شیرین خربزه رو می خوره و بقیه رو یه گوشه رها می کنه. با خودش میگه بعدا هرکی از این جا رد شه و این پوستهای خربزه رو ببینه  فکر می کنه اربابی، خانی، چیزی این خربزه رو خورده و با این فکر، یه غرور دلچسبی بهش دست می ده. همین طور که تو این فکرها بوده، احساس می کنه هنوز سیر نشده و دلش بازم خربزه...
19 ارديبهشت 1395

داستان اول: ماه پیشونی

دوتا قصه هستن که من خیلی دوستشون دارم. یکی همین قصه که داستان آدمهای خوش قلبی که ناخوداگاه، خوش شانسی ذاتی شون باعث میشه دیگران همه اش برن تو نخشون که چی کار می کنن و اونها هم همون کارو بکنن. یکی هم قصه ای که تو پست بعد می ذارم. یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. یه دختری بود به اسم شهربانو که نامادریش خیلی اذیتش می کرد. یه روز که رفته بود تو صحرا تا هم گاو رو بچرونه و هم پنبه هایی که نامادریش بهش داده بود رو بریسه و نخ کنه، باد شدیدی می وزه و همه پنبه ها رو می اندازه توی یه چاه عمیق. دخترک می ره ته چاه و می بینه که ای داد بیداد، یه دیو اونجا زندکی می کنه. با مهربونی خونه دیو رو براش تمیز می کنه و شپش های سرش رو در میاره. دیو می گ...
19 ارديبهشت 1395
1