رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

موش موشـــــــــــــی

داستان اول: ماه پیشونی

1395/2/19 18:05
نویسنده : Maryam
917 بازدید
اشتراک گذاری

دوتا قصه هستن که من خیلی دوستشون دارم. یکی همین قصه که داستان آدمهای خوش قلبی که ناخوداگاه، خوش شانسی ذاتی شون باعث میشه دیگران همه اش برن تو نخشون که چی کار می کنن و اونها هم همون کارو بکنن. یکی هم قصه ای که تو پست بعد می ذارم.

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود. یه دختری بود به اسم شهربانو که نامادریش خیلی اذیتش می کرد. یه روز که رفته بود تو صحرا تا هم گاو رو بچرونه و هم پنبه هایی که نامادریش بهش داده بود رو بریسه و نخ کنه، باد شدیدی می وزه و همه پنبه ها رو می اندازه توی یه چاه عمیق. دخترک می ره ته چاه و می بینه که ای داد بیداد، یه دیو اونجا زندکی می کنه. با مهربونی خونه دیو رو براش تمیز می کنه و شپش های سرش رو در میاره. دیو می گه: حالا که تو این قدر خوبی برو گوشة حیاط پنبه های نخ شده را وردار و برو. دخترک رفت دید همة پنبه ها شده کلاف نخ و کنار نخ ها چند تا کیسة طلاست. به طلاها دست نزد. نخ ها را ورداشت و برگشت پیش دیو که از او خداحافظی کند. دیو گفت: کجا به این زودی؟ یک کم پا نگهدار که هنوز کارت تمام نشده. نخ ها را بگذار زمین و از این حیاط برو به حیاط دوم و از حیاط دوم برو به حیاط سوم که از وسطش جوی آب می گذرد و کنار آب بنشین. هر وقت دیدی آب زرد آمد به آن دست نزن و هر وقت آب سیاه آمد از آن بزن به سر و چشم و ابرویت و وقتی آب سفید آمد صورتت را با آن بشور.

شهربانو گفت: به چشم! و رفت به حیاط سوم, کنار آب نشست, سر و چشم و ابروش را با آب سیاه و صورتش را با آب سفید شست و برگشت که از دیو خداحافظی کند و به خانه برود. دیو گفت: اگر کارت گیر کرد سری به من بزن. شهربانو گفت: خیلی خوب! و نخ ها را ورداشت از چاه آمد بیرون و این ور آن ور گشت تا گاو را پیدا کرد. هوا تاریک شده بود؛ اما شهربانو دید پیش پاش روشن است و می تواند جلوش را ببیند. خوب که به دور و ورش نگاه کرد, فهمید روشنی از خودش است. نگو همین که با آب سفید صورتش را شسته بود, یک ماه در پیشانیش درآوده بود و یک ستاره در چانه اش.

وقتی رسید خونه، نامادریش از تعجب خشکش زد. بعد یواش یواش رفت جلو دید از پیشانی شهربانو ماه می تابد و در چانه اش ستاره می درخشد و از خوشگلی صورتی به هم زده که در همة دنیا لنگه ندارد. نامادری دست شهربانو را گرفت برد تو اتاق. گفت: بدون کتک خوردن و فحش شنفتن بگو ببینم چطور شد که این طور شدی؟ شهربانو هم صاف و پوست کنده از اول تا آخر همه داستان را براش تعریف کرد. نامادری به این فکر افتاد که دخترش را صبح فردا با شهربانو بفرستد به صحرا بلکه او هم برود توی چاه، آبی بزند به سر و صورتش و ماهی در پیشانیش در بیاید و ستاره ای در چانه اش پیدا بشود. این بود که به شهربانو کمی روی خوش نشان داد؛ لبخندی به او زد و گفت: شهربانو جان! فردا دختر من را با خودت ببر به صحرا, او را بفرست تو چاه و کارهایی را که خودت کردی به او یاد بده تا در صورت او هم ماه و ستاره دربیاید و مثل تو خوشگل بشود.

شهربانو گفت: روی چشمم! هیچ عیبی ندارد. فردا صبح زود, ملاباجی به جای سه بقچه پنبه, نیم بقچه به شهربانو داد و چون دخترش هم همراه او بود, به جای نان خشک و پنیر مانده, برای نهارشان نان شیرمال و مرغ بریان گذاشت و آن ها را دست در دست هم از خانه فرستاد بیرون. شهربانو و دختر نامادری و گاو راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به صحرا. دختر نامادری به شهربانو گفت: زودباش چاه را نشانم بده. شهربانو چاه را نشانش داد. دختره پنبه ها را ورداشت انداخت تو چاه و خودش هم رفت پایین و دید دیو نخراشیده نتراشیده ای ته چاه توی حیاط خوابیده.

دیو از صدای پا بیدار شد. دید دختر زشتی ایستاده رو به روش و بی آنکه سلامی بکند زل زده تو چشم هاش و بربر نگاهش می کند. دیو دختر را زیر چشمی ورنداز کرد و گفت: تو کجا اینجا کجا؟ دختر گفت: پنبه هایم را باد آورد انداخت تو چاه. آمدم ورشان دارم. دیو گفت: عجله نکن؛ اول بیا سر من را بجور, بعد برو پنبه ها را وردار برو. دختر رفت جلو؛ چنگ انداخت لابه لای موهای دیو و بنا کرد به جستن آن ها. دیو گفت: بگو ببینم! موهای من تمیزتر است یا موهای مادرت؟ دختر گفت: البته موهای مادرم؛ موهای تو به جای رشک و شپش, مار و عقرب دارد. دیو گفت: خوب! حالا پاشو حیاط را جارو کن. دختر پاشد سرسری حیاط را جارویی زد و برگشت پیش دیو. دیو پرسید: حیاط شما بهتر است یا حیاط من؟ دختر جواب داد: البته که حیاط ما؛ تو حیاط ما دل آدم وا می شود, اما تو حیاط تو دل آدم می گیرد.

دیو گفت: خوب! حالا برو ظرف ها را بشور. دختر ملاباجی گفت: خدایا این دیگر چه بلایی بود که من گرفتارش شدم. و همان طور که نق و نوق می کرد, رفت به ظرف ها آبی زد و چیدشان گوشة آشپزخانه. دیو پرسید: ظرف های من بهتر است یا ظرف های شما؟ دختر جواب داد: مرده شور ظرف های تو را ببرد که آدم حالش به هم می خورد نگاهشان کند؛ ظرف های ما از تمیزی مثل آینه برق می زنند و آدم حظ می کند تو آن ها چیز بخورد. دیو گفت: تا همین جا بس است. برو پنبه هات را از کنج حیاط وردار برو.

دختر ملاباجی تند رفت تو حیاط؛ دید بغل پنبه ها چند تا شمش طلا هست. با اینکه شمش ها خیلی سنگین بود, دو سه تاشان را ورداشت و با عجله چپاند زیر بغلش. سرش را انداخت پایین و بدون خداحافظی راهش را گرفت که از چاه برود بیرون. دیو صدا زد: کجا به این زودی بیا جلو که من حالا حالاها با تو کار دارم. دختر برگشت پیش دیو و ایستاد جلوش. دیو گفت: قبل از اینکه بری بیرون, از این حیاط برو به حیاط دوم و از حیاط دوم برو به حیاط سوم کنار آب روانی که از وسطش می گذرد بنشین. هر وقت دیدی آب سفید و سیاه آمد به آن دست نزن. هر وقت دیدی آب زرد آمد, دست و صورتت را با آن بشور و بعد برو پی کارت. دختر رفت کنار جوی آب نشست. همین که دید آب زرد آمد, دست و روش را شست و پنبه هاش را ورداشت و از چاه رفت بیرون. شهربانو تا چشمش افتاد به دختر نامادری, چیزی نمانده بود از ترس زهره ترک شود؛ چون یک مار سیاه در پیشانیش درآمده بود و یک عقرب زرد از چانه اش زده بود بیرون؛ اما از ترسش حرفی نزد و با او راه افتاد ظرف خانه.

چشمتان چیز بد نبیند! همین که نامادری در را به روی دخترش واکرد و او را دید, از ترس جیغ بلندی کشید. بعد, از هول اینکه در و همسایه دخترش را ببینند, او را تند برد تو اتاق و سر دختر داد زد: چرا خودت را این ریختی کردی؟ دختر داستان آنروز را از اول تا آخر شرح داد. نامادریی گفت: حالا نخ ها کو؟ طلاها کجاست؟ دختر بقچه را گذاشت زمین و ملاباجی دید اصلا نخی در کار نیست و همه اش پنبه است. ملاباجی گفت: شمش های طلا را بده ببینم. دختر دست کرد از زیر بغلش به جای شمش طلا دو تا تکه سنگ درشت درآورد و گذاشت جلو مادرش. ملاباجی دو دستی زد تو سر دختر و گفت: ای بی عرضه! خاک بر آن سرت بکنند. حیف از آن همه زحمتی که بالای تو کشیدم.

دختر گفت: من که خودم نخواستم برم پیش دیو. خودت من را فرستادی. حالا سرکوفت هم می زنی؟ و های های بنا کرد به گریه کردن. ملاباجی دلش سوخت, گفت: همة این ها تقصیر این شهربانوی ورپریده است. و شهربانو را گرفت به باد کتک. بعد دخترش را برد پیش حکیم باشی که برای مار و عقربی که در صورتش درآمده فکری بکند. حکیم باشی دختر ملاباجی را معاینه کرد و گفت: در حقیقت ریشة این مار و عقرب در دل است و نمی شود ریشه کنش کرد. فقط یک روز در میان باید آن ها را از ته ببری و جاشان نمک بپاشی. از آن روز به بعد, ملاباجی یک روز در میان کارد تیزی ورمی داشت و مار و عقرب را می برید. اما, همان طور که حکیم باشی گفته بود, هیچ وقت ریشه کن نمی شدند. نامادری از این ور می برید و آن ها از آن ور در می آمدند!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)