رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

موش موشـــــــــــــی

داستان دوم: مرد و خربزه

1395/2/19 18:34
نویسنده : Maryam
473 بازدید
اشتراک گذاری

این داستان رو که بابابزرگم تعریف کرده، از اون جهت دوستش دارم که با ظرافت خاصی آدمهایی رو شرح می ده که چون وجهه شون براشون مهمه، می خوان ادای آدم حسابی ها رو در بیارن، ولی یه جا کم میارن.

روزی روزگاری یه مردی یه خربزه هم با خودش داشته. یه جا اطراق می کنه و با کاردی که همراه داشته خربزه رو پاره می کنه و اونو خیلی کلفت پوست می کنه و فقط قسمت داخلی خیلی شیرین خربزه رو می خوره و بقیه رو یه گوشه رها می کنه. با خودش میگه بعدا هرکی از این جا رد شه و این پوستهای خربزه رو ببینه  فکر می کنه اربابی، خانی، چیزی این خربزه رو خورده و با این فکر، یه غرور دلچسبی بهش دست می ده. همین طور که تو این فکرها بوده، احساس می کنه هنوز سیر نشده و دلش بازم خربزه می خواد، اما خربزه دیگه ای همراهش نبود. پس به ناچار همون خربزه رو برمی داره و گوشت داخل اونو که به پوست چسبیده بود جدا می کنه و می خوره. پیش خودش فکر می کنه هرکی اینو ببینه، فکر می کنه حتما این ارباب، نوکری داشته که بقیه خربزه رو اون خورده. کمی بعد دوباره احساس گرسنگی می کنه و دوباره برمی گرده سراغ همون خربزه و این بار، پوست خربزه رو هم می خوره و با خودش میگه: هرکی از اینجا رد شه فکر می کنه ارباب، خرش رو هم با خودش به گردش آورده بوده و پوستهای خربزه رو اون خورده!!!

 

پسندها (1)

نظرات (0)