رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

موش موشـــــــــــــی

فرشته ی دندونی

1400/10/25 1:38
نویسنده : Maryam
236 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ۲۴ دی ۱۴۰۰

مرد کوچولوی من؛

اگه بدونی چقدر عاشقتم وقتی که میگی همیشه فرشته ی دندونی، فردای اون روزی که دندونم افتاده جایزه ام رو برام نمیاره و روز دوم میاره. یا برام تعریف می کنی که دفعه ی پیش که فرشته ی دندونی دندونم رو برد دستمال کاغذی رو هم با خودش برد. و من و رادین از خنده غش می کنیم و خودتم می خندی.

این گپ زدن های دوستانه شیرینی لحظه های با تو بودنمه. تو فقط از کائنات بخواه و بذار اون از طریق آدم ها برات فراهم کنه. همین قدر مطمئن که راجع به جایزه ی دندون افتاده ات صحبت می کنی و من اجابت می کنم. و وقتی بهت می گم شاید از یه جایی به بعد برای دندون افتاده ات جایزه نیاره تو به فکر فرو می ری و من یه لحظه شک می کنم گفتن این حرف کار درستیه یا نه؟ شاید “فرشته ی دندونی” و “پاپانوئل” و چیزهایی از این دست تمرینی باشه برای درخواست از کائنات، و اطمینانی که تو به دنیا داری خودش برای من درس زندگیه. 

و چیزی نمی گذره که جواب خودش از راه می رسه: موقع تمیز کردن اتاق کلاژ آرزوهام رو پیدا می کنم و بهت نشون می دم. تو هم یکی ازش داری و به من آدرس می دی تا برم بیارمش. بعد با هم می بینیم که کدومهاش براورده شده و کدومهاش نشونه هاش داره از راه میرسه و کدومها هنوز از بُعد نامرئی به بُعد مرئی نرسیده. و من می فهمم که درست و غلطی جایی وجود نداره و باید از سر راهتون کنار برم و جز یه “تسهیل گر” هیچ نقش دیگه ای نپذیرم. و تو به خوبی از عهده ی خلق کردن برمیای و من نمی دونم تا به حال چه گیر و گره ای با خودم داشتم که بعضی وقتها سعی می کردم چیزی که فکر می کنم درسته رو بهت القا کنم و خریدن اون اسکیت آخرین کاری بود که برای دریافت مدال مادر خوب بودن انجام دادم، اگرچه که با اون هم خوشحالی.

 اما درست به همون اندازه از داشتنش ذوق کردی که با ایده ی بادبادک. که جرقه اش در ذهن خودت شکل گرفت و من پی اش رو گرفتم و تو خلقش کردی. منم در کنار تو به این درک می رسم که فقط کافیه نور رو بندلزم روی مسیری که خودت انتخاب می کنی و خودمم با شما رشد می کنم.

و تو اونقدر به من حس حمایت می دی که تا به حال از هیچ بنی بشری اینقدر حمایت نگرفتم. (البته که کدوم پسربچه ای هست که حس حمایت دادن رو در وجودش نداشته باشه؟) و تو بازتاب نیمه ی روشن وجود منی، که درست وقتی با رادین تا سرحد انفجار دعوا کردم و دیگه یک اپسیلون هم حاضر نیستم احساس ناکافی بودن رو در کنارش تجربه کنم، تو ناراحتیت رو از محروم شدن رادین ابراز می کنی و حرف های منم می شنوی و به نظرت میاد که این اصلا کلاف سردرگمی نیست که با فرمول های خشونت آمیز بخواد پیچیده تر بشه. و قضیه اینه که “من دیگه حاضر نیستم برای خوشحالی رادین خودمو تغییر بدم یا مدام کاری انجام بدم” و تو که نقش پدرانه به خودت می گیری، می دونی که وقتی زنی میگه که دیگه نمی خواد یک نفر رو ببینه، در اصل با اون آدم مشکلی نداره بلکه فقط دیگه حاضر نیست خودش رو سانسور کنه. و تو واسطه میشی تا منی که دیگه امکان نداشت برای کسی پول خرج کنم یا کاری برای کسی انجام بدم، انقدر احساس رهایی کنم که ده دقیقه مونده به کرج یه جا وایسم تا به رادین حق انتخاب بدم و این وسط یه ناهار هم مهمون من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)